بر باد

تورج حسینی منجزی
toorajmonjezi@yahoo.com

بر باد...
.تورج حسینی منجزی


با غیظ از قهوه خانه بیرون زد. لباسهایش را تکاند و کلاهش را صاف کرد.گونه اش از مشت الیاس سرخ شده بود وهنوز در د می کرد. با وسواس دستی روی آن کشید
_ آخ...بی صفتا خودتون پیر و درب و داغون شدین. آق غفور هنوز گنده لات این محله اس. آخر لوطیا خودشه. ناز شستش. یه کف گرگی بزنه الیاس و حجت و همه بی وجوداتون باس ریق رحمت رو سر بکشین.
کمی آرام شد. سینه را جلو داد وبا هیبت یک گنده لات راه افتاد.
_ رو من دست بلند می کنی الیاس پیزوری. رو نوچه آق غفور. دخلت اومده بد بخت.
فکر کتکی که از الیاس خورده بود. دوباره آزارش داد و در واکنشی ناخودآگاه سینه اش را بیشتر جلو داد و مشت هایش را در هم فشرد.
_ همه اش تقصیر خود آق غفوره. اینقدر بتون رو داده که جوجه ها ادعای خروسیشون میشه. تف به تو الیاس.
_ سلام نصرت. هوی حواست کجاست. با کی حرف می زنی. سلام.
مش جبار بود. نانوای پیر محله و دوست پدرش که جز معدود افرادی بود که تو محله اگر او را هوی صدا می زد به پر قبایش بر نمی خورد.
_ سلام مش نصرت. شرمنده اتم . یه قال داشتم سر عزت آق غفور. به هم ریخته ام.
_ آره نتیجه اش هم رو گونه ات پیداس. کی می خوای بس کنی نصرت. ده ساله شب و روزت رو گذاشتی پا غفور..
_ آق غفور
_ خیلی خوب بابا. آقا غفور.زنت قهر کرد و رفت. زندگیت رو خراب کردی. که چی ؟عشقت اینه که نوچه گنده لات محلی. یه سری به خودت بزن. دیگه بالا سی و پنج سال داری. چرا نمی فهمی؟ دوره این برنامه ها داره تموم می شه.غفور هم دیگه سنی ازش گذشته ...
_ مش جبار احترام شما جهت رفاقتی که با آقا خدا بیامرزم داشتی لازمه. اما دیگه نبینم همچین حرفی بزنی. حالا هم از کرسی موعظه بیا پایین که خیلی کار دارم.زت زیاد.
دوباره سینه را جلو داد و راه افتاد.به در خانه آق غفور که رسید مکثی کرد. کمی به سر و لباسش رسید.کلاهش را صاف کرد با سنگی در خانه را زد و سنگ را دور از خانه انداخت. مدتی بعد پسر نوجوان آق غفور در را باز کرد. وارد شد. برای ورود به خانه آق غفور محتاج اذن او نبود و در محله تنها او این اجازه را داشت.
_ تویی نصرت. بیا تو اتاق.
_ رو چشم آق غفور.
کفشهایش را در آورد . ((رخصتی )) گفت و وارد شد.
_ چیه نصرت؟ باز که با این جوجه ها در گیر شدی. دخلت رو هم که در آوردن.
_ آره آق غفور. سر عزت شما بود. مرتیکه بی وجود الیاس رو می گم تو قهوه خونه پشت سر شما حرف مفت می زد.البته آق غفور من هم زیاد کم نیاوردم. اما کار کار خودتونه. خیلی رو دار شدن.
آقا غفور آهی کشد. دندانی روی هم سایید.اما چیزی نگفت.
_ آق غفور یه روزایی من که وارد قهوه خونه می شدم. جیک هیچکی در نمی اومد. با شما بودم یا نبودم. جام بالا مجلس بود.آخه همه می دونستن من تو رکاب شمام. اما از وقتی شما خودت رو خونه نشین کردی. همشون دم در آوردن.بزن بیرون آق غفور. یزدی رو بنداز دور گردن و زنجانی رو ببند دور کمرت. بزن بیرون آق غفور نزار کم عزتمون کنن.
_ زمونه داره عوض می شه نصرت. اونا هم دیر یا زود باس خونه نشین شن.من هم دیگه پیر شدم.شیر که پیر شه غورباغه هفت تیر کش می شه. من دیگه حوصله و قدرت لوطی گری رو ندارم. خسته ام نصرت. می خوام یه نفس استراحت کنم. سایه ام رو سر خونواده ام باشه...
_ آما آق غفور شما نمی تونین همچین کاری کنین. مردم چی می گن...
_ گور پدر مردم. اصلا گور پدر تو هم رو بقیه. برو بچسب به زندگیت. برو دنبال زنت. بد بخت تو هم داری پیر میشی...
_ آق غفور...
_ آق غفور مرد. بلند شو برو گم شو. فهمیدی؟ آق غفور مرد.
گیج شد. انگار در حال دیدن بک کابوس بی سر و ته است. همه چیزش را داشت از دست می داد. فریاد کشید
_ نه.آق غفور هیچ وقت نمی میره.
اولین بار بود که صدایش را رو ی آق غفور بلند می کرد.
آق غفور با غیظ بلند شد.او را هم بلند کرد و سعی در بیرون انداختنش کرد.
_ چشمم روشن. صدات رو من بلند می کنی. گم شو بیرون. دیگه هم این طرفها پیدات نشه.آق غفور مرد.
_ نه.
نصرت دوباره فریاد کشید.احساس تاجری را داشت.که راهزن دار وندارش را برده بود.بغض گلویش را پر کرد و دست و پایش می لرزید. دوباره فریاد کشید: نه.
و بی اختیار دست برد و قاب عکسی را از روی تاقچه برداشت و بر سر آق غفور که هنوز سعی در بیرون انداختن او داشت کوبید. آق غفور فریادی زد و در حالیکه با درد داد می کشید و فحش می داد. نقش زمین شد.
نصرت در حالیکه هنوز داد می کشید : نه. هراسان از خانه بیرون زد و به سوی مقصدی نا معلوم دوید.
زن و بچه آق غفور با گریه دور و بر او می چرخیدند. و قاب عکس شکسته آق غفور گوشه اتاق آفتاده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31397< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي